خدمتم تموم شد!
مث همیشه وسواس خاصی تو انتخاب عنوان دارم. میخواستم عنوان این پست رو بذارم «پایان خدمت مقدس سربازی» ولی بیمزه میشد. ترجیح دادم همون لحظهای رو ثبت کنم که ایدهی نوشتن این پست رو بهم داد: «کف زده بالا» شعری از یک سرباز درحالی که میخواست از پادگان بره بیرون.
اون لحظه رو خوب یادمه. با یه شلوار گشاد زیر آفتاب وایساده بودم ته صف. یه ستاره رو دوشم. واسه خودم جناب سروانی بودم! لبخند به لب. بعد از مدتها لبخند و آرامش. منتظر بودم برگهام رو ثبت کنه که منم از در برم بیرون. ولی این دفه هیچ عجلهای نداشتم. دوس داشتم بمونم تو اون خراب شده. بمونم و همه چیزو نگاه کنم. از دور یه سرباز میاومد. زیر لب زمزمه میکرد « وای کف زده بالاااا، کف زده بالااا». خندم گرفت. ریتمش رفت تو مخم منم با خوشحالی زمزمه میکردم کف زده بالا، کف زده بالا. (تو پرانتز واسه کسایی که سربازی نرفتن و لطفا هیچوقت نخواهند رفت بگم: کف کردن یه اصطلاح رایج در سربازیه و به کسی میگن که به خاطر چند ساعت فرار از پادگان دهنش کف کرده. یه حالت تحقیر داره گفتن این جمله و معمولا به سرباز جدیدا میگن اینو).
از در اومدم بیرون. هیچی واسم مهم نبود اون لحظه. خوشحالی عمیق و حس آزادی. مهم نبود واسم آخرین وعدهی غذایی که خوردم تقریبا ۲ روز پیش بود. واسم مهم نبود شب قبلش از هیچ و پوچ نگهبانی میدادم. واسم مهم نبود با چندتا سرباز دعوا کردم واسه اثبات اینکه کی «مت بالاست» و کی «عمرش رو بیشتر حروم کرده». هیچ کدوم از اونا مهم نبود. تنها چیزی که اهمیت داشتم حس اون لحظه بود و فکر به کیک و شیر کاکائو! دلم رو صابون زده بودم واسه کیک و شیرکاکائو.
رفتم اونور خیابون. ایستگاه مترو. آهسته قدم برمیداشتم انگار که تمام سالهای دنیا واسه منه. قطار هنوز نیومده بود. نشستم رو اون صندلیهای قشنگ مترو. دستامو زدم زیر چونه. نگاهم خیره بود. لبخند به لب داشتم. یهو یاد این افتادم که من آزادم و ترس سالهای سال از وجودم داره میره. ترس از ۲ سال پوچی و بیهودگی. بغضم گرفت. واسه اولین بار فهمیدم وقتی تو کتابا مینویسن فلانی اینقدر خوشحال بود که اشک میریخت ینی چی. به اینکه میتونیم پاسپورت بگیرم فکر میکردم! این همه چیز توی دنیاس و تو خوشحالی به خاطر اینکه میتونی پاسپورت بگیری؟
قطار اومد. نشستم. دلم میخواست همه آدمای اونجا رو بغل کنم. ولی نمیشد چون این ویروس لعنتی نمیذاشت. شایدم ادب حکم میکرد که این کارو نکنم؟ قطار واسم اون سر شهر وایساد. پیاده که شدم. از پله برقی زدم بیرون. به راننده تاکسی گفتم: راستی من خدمتم تموم شده:)) خندش گرفت گفت باشه شیرینی بده. نفهمیدم چرا گفتم ولی خب مهم نبود چون خدمتم تموم شده. ۵ دیقه بعد از تاکسی پیاده شدم گفتم حاجی میشه بگی سوپری کجاست؟ گفت دوره. نمیفهمید واسه من دور خوبه. قدم زدن زیر آفتاب و نفس کشیدن. رفتم به یه دکه رسیدم. گفتم آقا یه شیرکاکائو بده با کیک. داد. نشستم لب جوب. کلاهمو گذاشتم کنارم. با دستای کثیف که ۲ روز نشسته بودمشون کیک رو باز کردم و نی رو زدم تو شیرکاکائو. به هر حال سربازا کرونا نمیگیرن! با یه عشقی کیک و شیرکاکائو رو میخوردم انگار اولین بارمه. رد شدن ماشینا رو نگاه میکردم ولی حواسم پیش پوتینهای چرک و سیاه بود. به خودم میگفتم: دیدی؟ همچی هم سخت نبود. فقط یکم کف پاهات میسوزه.
پی نوشت: دو ساله که چیزی ننوشتم. یه وبلاگ واسه هرکسی لازمه تا بفهمه چقدر زمان زود میگذره.
پی نوشت۲: دوس دارم بیشتر درباره این موضوع بنویسم. نه به این خاطر که بگم آره خاطرات خدمت خیلی شیرین بود و فلان. نه من ازوناش نیستم. به نظرم آدمی که بهترین خاطرات زندگیش واسه خدمتشه اصن زندگی نکرده! بیشتر دوس دارم واسه این بنویسم که یادم بمونه چه زجرهایی کشیدم. خاطرات دردناک محرکی شده واسم که هرچی زودتر به اهدافم برسم. شاید اینه مرد شدن. ها؟
Leave a Reply